🌺 دلنوشتهای برای مهسا (ژینا) امینی
مهسا جان…
دختر باد و باران،
دختر کردستان،
دختری که تنها جرمش «بودن» بود —
بودن با موهای باز، با لبخندی ساده، با نگاهی که از زندگی شرم نداشت.
آن روز در خیابان،
نه شعاری دادی، نه سلاحی داشتی،
فقط راه میرفتی،
مثل هر دختری که میخواهد آزاد نفس بکشد.
اما آنها تو را گرفتند،
و دنیا در همان لحظه، برای همیشه عوض شد.
میگویند مُردی،
اما دروغ گفتند...
تو نمردی مهسا، تو در رگهای ما جاری شدی.
در هر دختری که موهایش را در باد رها میکند،
در هر پسری که از ترس نمیهراسد،
در هر مادری که شبها زیر لب میگوید:
«خدا، این بار نوبت فرزند من نباشد...»
تو شدی آغازِ فصلی که نامش “شجاعت” است.
تو شدی صدای آنهایی که سالها ساکت بودند.
از خاک سقز برخاستی و در آسمان جهان پیچیدی،
بیپرچم، بیمرز، اما پر از حقیقت.
تو را کشتند تا بترسیم،
اما ما ترس را دفن کردیم با نام تو.
تو را ساکت کردند تا سکوت کنیم،
اما صدایمان را از خاکت برداشتیم و فریاد زدیم:
«زن، زندگی، آزادی!»
جهان نامت را شنید مهسا…
در پاریس، در برلین، در کابل، در لسآنجلس،
و حتی در دلهایی که هیچگاه ایران را ندیدهاند.
چون نامت، فقط نام یک دختر نیست —
نمادِ نسلیست که دیگر نمیخواهد خم شود.
و حالا، هر سال در پاییز،
وقتی باد میوزد و برگها میریزند،
ما به یاد تو شمعی روشن میکنیم،
برای دختری که با رفتنش،
جهانی را بیدار کرد.
تو هنوز زندهای مهسا...
در اشکها، در لبخندها،
در شعرها، در فریادها،
در ایمانِ دختری در تبعید که هنوز باور دارد
روزی، این سرزمین دوباره روشن خواهد شد.